یک فاجعه زیبا ... | گربه و گل

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

حال کسى را دارم که شب هنگام از دریا برگشته است، در شیار لاستیک هاى ماشینش، بر رکابش، شن هاى ساحل نشسته است، و از جلگه و جنگل گذشته است و هواکش ماشینش شرجى گرفته است، از دشت و صحرا گذشته است و از کویر، و طاق و صندوقش را غبار گرفته است و سحر هنگام وارد شهر شده است، و ماشین ها، به او نور بالا مى دهند، که کنار بکشد، بوق مى زنند که راه باز کند. او خسته دل و اندوه زده، کنار مى کشد، به لاین دیگر اما باز به او چراغ مى دهند که کنار برود و مى رود به لاینى دیگر اما باز چراغ مى دهند. پس مستاصل کنار مى کشد، اما جا براى ایستادن نیست. چراغ مى دهند و او شن هاى ساحل را بر خیابان پخش مى کند و غبار کویر و دشت را در آسمان دودزده مى پراکند و عطر شرجى و جنگل را در هوا. از آینه به عقب مى نگرد و جاى جنگل و دریا و دشت و کوه، ماشین مى بیند و نور چراغ ها چشم هایش را مى زند و احساس غریبى مى کند، اما اشک نمى ریزد، بلکه از نوربالاى ماشین ها، سایه خودش و ماشینش را مى بیند که شکل کوه دارد و درخت، شکل دریا و گل. همه از او سبقت مى گیرند و او تنها مى شود، با آواز موج و غریو دره و سکوت کویر.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۳
محمد رضا