گربه و گل ...
جمعه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۱۵ ق.ظ
در امتداد این هزار گره بی پایان ، گربه ای بودم تیره تر از هرچه بخت سیاه ، تکیه زده بر این دار قالی کوچک ، منتظر برای کوبیده شدن دفتین بر سر تا شاید یک پادری شوم زیر پای هر کودکی ....
و تو زیباترین لبخند یک گل ، حک شده بر طرحِ گل فرنگِ آویزان از دار کناری و موازی. بی شک تو را کشیده اند تا دیوار قصری را شکوه بخشی و چشم هر زائری را مجذوب زیبایی خود کنی اما ...
روزی بافنده لبخند درخشان تو بی هیچ تقصیری ، دار ودنیای مرا ، لحظه ای مقابل تو قرار داد ، شاید هم از سر شیطنت بود یا که شانه قالی بافی اش را گم کرده بود و به اتفاق لحظه ای چشمان این بچه گربه را مقابل زیباترین تصویر ممکن رها کرد و رفت و ندانست چه بر دل گربه ای خواهد گذشت که باید به تو چشم بدوزد ، گربه ای بیچاره و بی خبر از همه دنیا ، تمام تار و پودش چشم شده بود و تو را می نگرید ، غرق در آن همه زیبایی اما ...
روز بعد فرّاش از راه رسید ، گربه را دوباره چرخاند ، دل و عقلش را هم بافت ، کنار چشمانش چند گره آبی رنگ زد ، تا نمادین اشکی باشد از دلی شکسته که در حسرت دیدن آن همه زیبایی و هزاران هزار غم و اندوه دیگر تکه پاره شده بود ، تو شاخه گلی بودی که شاید نسبت می رسید با نارنجی ترین لاله های فرنگی یا که به سرخ ترین رُز باغ پادشاهی در آن سر دنیا و من بیچاره ترین گربه در دنیایی به دوری هزاران هزار گره از تو ، سیاه تر از بخت سیاه خود ، تنها تر از هر رها شده ای در هر جایی ، به موازات تو انداخته اند مرا ، که هیچ راهی برای رسیدن و یا حتی دوباره دیدنت نباشد . اما ...
اما ، گور پدر این حرف ها ، عشق لکه آفتابی است براین فرش ، که با هیچ پاک کننده ای محو نخواهد شد
و این گربه این روزها چیزی نیست جز همان لکه آفتاب که سر خود را بر میگرداند تا تو را ببیند ، گربه گره خورده بر دار قالی سر خود را بر میگرداند و به سوی تو می دود ، تار به تار و پود به پود فرو ریزد اما اما لکه ی آفتاب محو نخواهد شد ، این گربه تا به ابد ، تا به آخرین گره به سوی تو خواهد دوید ...
۰۲/۰۶/۱۰